داستان: شبی که نان نبود... اما نور بود

یادبود مجازی و ختم آنلاین رفتگان

داستان: شبی که نان نبود... اما نور بود
داستان: شبی که نان نبود... اما نور بود

 

داستان: شبی که نان نبود... اما نور بود

در شهر مدینه، خانه‌ای بود که دیوارهای گِلی‌اش شاید شکوه نداشت، اما اهل آن خانه دل‌هایی داشتند به بزرگی آسمان. خانه‌ی علی و فاطمه.

شبی از شب‌ها، علی (ع) با دستان پینه‌بسته از کار بازگشت. روز طولانی بود و خورشید داغ‌تر از همیشه. اما لبخند علی از گرما نمی‌سوخت؛ چون می‌دانست فاطمه، آن بانوی آسمانی، با مهربانی منتظر اوست.

وارد خانه شد، سلام کرد، و پاسخ شنید:
«و علیک السلام یا اباالحسن.»

فاطمه زهرا (س) کمی خسته به نظر می‌رسید، ولی چشمانش می‌درخشید. علی پرسید:
«ای دختر پیامبر، چیزی برای خوردن داریم؟»

فاطمه با صدای آرام گفت:
«ای پسرعمو، سه روز است که چیزی جز آب ننوشیده‌ام... اما شرم کردم چیزی از تو بخواهم، چون می‌دانستم خودت هم نداری.»

اشک در چشمان علی حلقه زد. نه برای گرسنگی، بلکه برای این‌همه عشق، وقار، و صبر.

ناگهان در خانه به صدا درآمد. علی برخاست، در را گشود.
مردی ناشناس بود؛ خسته، غم‌زده و گرسنه.

گفت: «یا علی، من مسافری‌ام که سه روز است غذا نخورده‌ام. شنیده‌ام خانه‌ی تو، خانه‌ی کرم است.»

امام علی بی‌درنگ گفت: «بیا داخل، ای برادر.»

سپس به فاطمه گفت: «میهمان داریم. آنچه داریم بیاور.»

فاطمه رفت و تنها چیزی که داشت—a قرص نان جوین خشک—را آورد. علی نان را برداشت، به مسافر داد، و خودش از گرسنگی آب نوشید. فاطمه هم، جز آب نخورد.

آن شب، دوباره صدای در خانه بلند شد. این‌بار، یتیمی دردمند، و پس از او، اسیری بی‌پناه.

و در هر بار، اهل خانه غذای خود را بخشیدند. سه شب پیاپی، خود گرسنه ماندند و دیگران را سیر کردند.

✨ و آیه‌ای در قرآن نازل شد، در مدح آن‌ها:

"و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً"
«و آنان غذایی را که دوست دارند، به مسکین و یتیم و اسیر می‌دهند.» (سوره انسان، آیه ۸)

🍃 پایان داستان

آن شب، در خانه‌ی علی و فاطمه نان نبود، ولی نور بود، ایمان بود، انسانیت بود.
و امروز، پس از قرن‌ها، ما هنوز از گرمای آن خانه نور می‌گیریم...